۲۴۵ آن طرف کوچه

گفت : «می ... می خوری مـ ... مـ ... محبوبه ؟»
کیسه‌ی پفک را گرفت جلوم . گفتم : «بچه شدی تو هم ؟» . دستش را عقب کشید . یک سال می شد که عروسی کرده بودیم . از روی مبل بلند شد . قد بلند بود و لاغر . رفت کنار پنجره و پرده کرکره را بالا داد . نور ، هجوم آورد توی هال . تلویزیون روشن بود . گفت : «تا ... تا ... تازه اومـ ... مدن ؟ » .
نگاهش به پایین بود . به خانه‌ی ویلایی آن طرف کوچه انگار . چند ماهی بود که خالی بود . گفتم : «دو سه روزی می شه . تو ماموریت بودی» . توی یک شرکت ساختمانی کار می کرد . از کیسه‌ی پفکی که دستش گرفته بود ، یکی برداشت : «چند نـ ... نفرن؟ » .
بلند شدم و رفتم کنارش . گفتم : «سه نفر» .
گفت : «هـ ... هـ ... همین حالاش که سـ ... سه نفرن»
دختر و پسر کوچکی توی حیاط ، لای درخت‌های خانه‌ی ویلایی دنبال هم می‌دویدند. گفتم :« اینا که دوتان» .
ابروهای کلفتش را بالا داد و با انگشت اشاره کرد : «نیگا ، این یـ ... یک ، این د...دو ، اینم
سـ ... سـ .... سه » .
دست هام را روی سکوی پنجره گذاشتم . بازویم را گرفت و کنارم کشید : «کـ ... کنار بیا
خـ ... خره می بیننت » .
روبرومان ، پشت شیشه های قدی خانه‌ی ویلایی ایستاده بود . تاپ قرمز تنش بود و دامن گلدار سفید پایش . رفته بود بالای چهارپایه و شیشه را از داخل دستمال می‌کشید.
گفت :«با شوهرش می ... می ... میشن چـ ... چهار تا » .
گرمم شده بود . از کنار مبل و تلویزیون گذشتم و رفتم توی آشپزخانه . گفتم : «نداره».
بالا تنه اش را از پشت پیشخوان می دیدم . خودش را مثل بچه ها پشت ستون کنار پنجره قایم کرده بود . گفت : «تـ ... تو از کجا می ... می دونی؟» .
کولر را روشن کردم . یک استکان از جاظرفی برداشتم :«چایی که نمی خوری؟». چیزی نگفت . تی‌شرت مشکی اش تنش بود . چای ریختم . گفتم :«خودتو نمال به دیوار ، گچی می شی » . کمی از ستون فاصله گرفت .
«دیروز که رفته بودم خرید ، دیدمش . با هم برگشتیم».
یک دانه پفک توی دهانش گذاشت : «خب ؟ » . وقتی گیر می داد به چیزی ول‌کن نبود . استکان چای را برداشتم و از آشپزخانه بیرون آمدم : «هیچی ، زن خوبیه ، می‌گفت شوهرش دو سال پیش مرده ». نشستم روی مبل . باد کولر می زد به صورتم . تلویزیون چیزی نداشت . کنترل را برداشتم و خاموشش کردم . کنار پنجره ، سیخ ایستاده بود .
«نمی‌یای بشینی ؟» .
کیسه‌ی خالی پفک را از پنجره انداخت بیرون . از توی قندان یک قند برداشتم و گفتم: «امروز بریم خونه مامان اینا؟» .
نشست کنارم : «نه مـ ... محبوبه خیلی خـ ...خـ ... خستم» .
یک قلپ چای خوردم :«تو هم که یا نیستی ، یا خسته ای» . خم شد طرفم و خواست پیشانی ام را ببوسد . ریش هاش پوستم را اذیت می کرد . خودم را عقب کشیدم :«چاییم ریخت ...» . بلند شد و رفت توی اتاق خواب :«ما...ماشاا... د...د...دو تا بچه».
گفتم :«حسودیت می شه ؟» .
صداش از اتاق خواب آمد :«بـ ... بـ ... به شوهرش؟»
داد زدم : «حرف دهنتو بفهم » . از اتاق بیرون آمد . دستش به شلوارش بود . شلوارش را بالا کشید :«مـ ... مـ ... مگه من چـ ... چی گفتم؟» .
به پنجره نگاه کردم : «حرف مفت می زنی دیگه ؛ همة زحمتش با منه » .
کمربندش را سفت کرد و گفت :«می گی چـی ... چیکار کنم؟ مـی ... می خوای خـ ... خودم جات ... ؟ » .
بلند شدم و رفتم کنار پنجره :«خفه شو حامد» . حالم خوب نبود . احمق فقط فکر خودش بود . داد زد : «یـ ... یـ ... یعنی تو ا... ا... از اون ... از اون ...» .
زن هنوز داشت دستمال می کشید . به پایین شیشه رسیده بود . بچه ها پیدا نبودند . گفتم :«آره ، کمترم . خیلی ناراحتی ؟ » . چیزی به دیوار هال خورد . شیشه‌ی عطرش را کوبیده بود به دیوار. دست‌هاش را مثل دیوانه ها توی هوا تکان داد : «آره لعنتی ، ناراحتم.می فهمی لامصب ؟ ناراحتم ».
به روی خودم نیاوردم . دست‌هام را به سینه زدم و گفتم :«هر وقت فرچه ات به بند
کـ ... کـ ... کونت رسید اونوقت بچه بچه راه بنداز » .
صورتش سرخ شده بود . نفس نفس می زد . رفت سمت در . کفش‌هاش را از روی جاکفشی برداشت : «من می رم خیر سرم قدم بزنم » .
خیلی وقت بود صداش را اینقدر روان نشنیده بودم . پوزخندی زدم و گفتم : «خوش اومدی ».
در را محکم بست . می دانستم شب نشده منت کشی می کند . پنجره را باز کردم . صدای پاهاش را که انگار پله ها را دو تا یکی می رفت پایین ، می شنیدم . بوی عطر داشت خفه ام می کرد . توی کوچه پیدا شد . ایستاد وسط کوچه و به بالا نگاه کرد . خودم را کنار کشیدم و پشت ستون قایم شدم . سرش را تکان داد و رفت زیر ساختمان . گریه ام گرفته بود . پرده کرکره را پایین دادم . زن لعنتی روبرو دیگر نبود . از روی خورده شیشه ها پریدم و نشستم روی مبل . دماغم را بالا کشیدم . تلویزیون را روشن کردم :«یک مرد کلاه به سر روی یک گاو زخمی نشسته بود و با گاو به این طرف و آن طرف می پرید».
کلید را انداخت به در و وارد شد . سرم را سمت پنجره برگرداندم . با کفش آمد و ایستاد روبروم . گردنش را مالید و گفت :«چیزی نـ ... نـ ... نمی خوای و...واسه خونه ؟»

نظرات 1 + ارسال نظر
پویا روحی شنبه 12 مرداد 1387 ساعت 20:57 http://delsoookhte.blogfa.com

" بهترین باشید "
" 20 توصیه بسیار مهم برای موفقیت مالی "
اینها عناوین جدیدترین مقالات سایت هستند . شما که تو خبرنامه عضو نمی شوید و حتی مشترک RSS ما هم نمی شوید ما هم برای اینکه خواننده های خوب رو همچنان داشته باشیم مجبوریم هر بار براتون کامنت بگذاریم .
شما می دونید خواندن RSS با یک فید خوان چه مزایایی داره ؟
در ضمن اگه تمایل داشتید تو یکی از پست هاتون این مقاله ها را به دیگران هم معرفی کنید و لینک اش را بگذارید تا دیگر دوستان هم استفاده کنند .
می دونید که معرفی مقالات مفیدی که برای اولین بار در اینترنت منتشر می شود در وبلاگ شما باعث افزایش رنکینگ وبلاگ شما در گوگل می شود .
آدرسهای مقالات :
http://delsoookhte.blogfa.com/post-179.aspx
http://delsoookhte.blogfa.com/post-180.aspx

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد