۴۱۱ عمر ما

عشق حقیقی است ، مجازی نگیر

 این دم شیر است ، به بازی نگیر

طی شد این عمر دانی به چه سان؟ پوچ و بس تند،چنان باددمان

همه تقصیر من است این،که خود می دانم که نکردم فکری،که تامل ننمودم روزی،ساعتی یا آنی

که چسان می گذرد عمر گران؟

کودکی رفت به بازی به فراغت به نشاط فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات

همه گفتند کنون تا بچه است بگذارید بخنددشادان

که پس از این دگرش فرصت خندیدن نیست، بایدش نالیدن

من نپرسیدم هیچ که پس از این زچه رو نتوان خندیدن؟

هیچ کس نیز نگفت زندگی چیست؟ چرا می آییم ؟ بعد از این چند صباح به کجا باید رفت ؟

با کدامین توشه به سفر باید رفت؟

من نپرسیدم هیچ ،هیچ کس نیز نگفت؟

نوجوانی سپری گشت به بازی به فراغت به نشاط فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات

بعد از آن باز نفهمیدم من که چسان عمر گذشت؟

 لیک گفتند همه که جوانست هنوز بگذارید جوانی بکند بهره از عمر برد، کامروایی بکند

 بگذارید که خوش باشد و مست

بعد از این بازاو را عمری هست

یکنفر بانگ برآورد که او از هم اکنون باید فکر آینده کند

دیگری آوا داد ،که چو فردا بشود فکر فردا بکند

سومی گفت ،همانگونه که دیروزش رفت بگذرد امروزش همچنین فردایش

با همه این احوال ، من مپرسیدم هیچ که چه سان دی بگذ شت

آن همه قدرت و نیروی عظیم ،به چه ره مصرف گشت؟

نه تفکر نه تعمق و نه اندیشه دمی عمر بگذشت به بی حاصلی و مسخرگی

چه ((توانی)) که زکف دادم مفت!

من نفهمیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت قدرت عهد شباب ،می توانست مرا تا به خدایش ببرد

لیک بیهوده تلف گشت جوانی هیهات

آن کسانی که نمی دانستند زندگی یعنی چه؟ رهنمایم بودند

عمرشان طی شد بیهوده و بی ارزش و کار و مرا می گفتند که چو آنها باشم

فکر خوردن باشم فکر گشتن باشم فکر تامین معاش ، فکر ثروت باشم

فکر یک زندگی بی جنجال،فکر همسر باشم

کس مرا هیچ نگفت زندگی ثروت نیست ، زندگی داشتن همسر نیست

زندگانی کردن فکر خود بودن و غافل زجهان بودن نیست

من نفهمیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت

و صد افسوس که چو عمر گذشت معنی اش فهمیدم،

حال می پندارم،هدف از زیستن این است رفیق

من شدم خلق، که با عزمی جزم پای از بند هواها گسلم

پای در راه حقایق بنهم

با دلی آسوده فارغ از شهوت و آز و حسد و کینه و بخل مملو از عشق و جوانمردی و علم

در ره کشف حقایق کوشم

زره جنگ برای بد و ناحق پوشم

راه حق پویم و حق جویم و پس حق گویم

آنچه آموخته ام بر دگران نیز نکو آموزم

شمع راه دگران باشم و با شعله خویش ره نمایم به همه، گر چه سراپا سوزم

من شدم خلق که مثمر باشم نه چنین زاید و بی جوش و خموش عمر بر باد وبه حسرت;

ای صد افسوس که چون عمر گذشت
معنی اش فهمیدم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد