روزی مردی در زیر درخت گردویی نشسته بود و با خود فکر میکرد چرا خداوند گردویی به این کوچکی میوه درختی به این عظمت است وخربزه را بر بوته ای به آن کوچکی میرویاند که ناگهان گردویی از بالا بر سرش سقوط کرد و مرد از درد به خود پیچید و گفت خدایا بنازم حکمتت را چرا که اگر به جای آن گردو خربزه ای بر آن درخت می بود اکنون از این تن ناچیز چیزی بر جای نمانده بود.