روزی پسری صبح زود از خواب برخواست و دید که حمام به وی واجب گشته ! پس قصد کرد که به حمام برود اما یادش آمد که پدرش چند روزی است که حمام را خراب کرده است برای تعمیر ! و در حال حاضر امکان حمام رفتن نیست! همان روز قرار بود پسر به همراه پدرش به مسجد بروند برای مراسم ختم یکی از اقوام . پس پدر پسر را صدا کرد که : ای فلان برخیز که به مسجد برویم . پسر گفت : ای پدر ! تو خود تنها به مسجد برو که مرا عذری باشد که امکان مسجد رفتن نداشته باشم ! پدر گفت : آن چه عذری است که به مسجد نمی توانی بیایی ! پسر که رویش نمی شد بگوید ...شده گفت : آن عذری که شبها در خواب به سراغ مردان مجرد می رود و صبح نیز توان از آنها بگیرد ! پدر که دوران مجردی را فراموش کرده بود گفت : من نمی فهمم مثل آدم حرف بزن که چه مرگت شده ! پسر گفت : ببین پدر ! فرض کن مادر من که زن تو باشد مثلا سه ماه به جایی برود و تو شبها در خانه تنها بخوابی آنوقت بعد سه ماه ممکن است یک روز صبح بلند شوی و ببینی چه شده ای ؟!!! پدر کمی فکر کرد و یادش آمد و گفت : ای پدر سوخته ! زودتر بگو که ...شده ای و این که خجالت ندارد اما برای اینکه مرا روشن کنی نیازی نبود که سه ماه مرا بدون مادرت تصور کنی و همان یکی دو هفته نیز کفایت می کرد !