۲۴۵ آن طرف کوچه

گفت : «می ... می خوری مـ ... مـ ... محبوبه ؟»
کیسه‌ی پفک را گرفت جلوم . گفتم : «بچه شدی تو هم ؟» . دستش را عقب کشید . یک سال می شد که عروسی کرده بودیم . از روی مبل بلند شد . قد بلند بود و لاغر . رفت کنار پنجره و پرده کرکره را بالا داد . نور ، هجوم آورد توی هال . تلویزیون روشن بود . گفت : «تا ... تا ... تازه اومـ ... مدن ؟ » .
نگاهش به پایین بود . به خانه‌ی ویلایی آن طرف کوچه انگار . چند ماهی بود که خالی بود . گفتم : «دو سه روزی می شه . تو ماموریت بودی» . توی یک شرکت ساختمانی کار می کرد . از کیسه‌ی پفکی که دستش گرفته بود ، یکی برداشت : «چند نـ ... نفرن؟ » .
بلند شدم و رفتم کنارش . گفتم : «سه نفر» .
گفت : «هـ ... هـ ... همین حالاش که سـ ... سه نفرن»
دختر و پسر کوچکی توی حیاط ، لای درخت‌های خانه‌ی ویلایی دنبال هم می‌دویدند. گفتم :« اینا که دوتان» .
ابروهای کلفتش را بالا داد و با انگشت اشاره کرد : «نیگا ، این یـ ... یک ، این د...دو ، اینم
سـ ... سـ .... سه » .
دست هام را روی سکوی پنجره گذاشتم . بازویم را گرفت و کنارم کشید : «کـ ... کنار بیا
خـ ... خره می بیننت » .
روبرومان ، پشت شیشه های قدی خانه‌ی ویلایی ایستاده بود . تاپ قرمز تنش بود و دامن گلدار سفید پایش . رفته بود بالای چهارپایه و شیشه را از داخل دستمال می‌کشید.
گفت :«با شوهرش می ... می ... میشن چـ ... چهار تا » .
گرمم شده بود . از کنار مبل و تلویزیون گذشتم و رفتم توی آشپزخانه . گفتم : «نداره».
بالا تنه اش را از پشت پیشخوان می دیدم . خودش را مثل بچه ها پشت ستون کنار پنجره قایم کرده بود . گفت : «تـ ... تو از کجا می ... می دونی؟» .
کولر را روشن کردم . یک استکان از جاظرفی برداشتم :«چایی که نمی خوری؟». چیزی نگفت . تی‌شرت مشکی اش تنش بود . چای ریختم . گفتم :«خودتو نمال به دیوار ، گچی می شی » . کمی از ستون فاصله گرفت .
«دیروز که رفته بودم خرید ، دیدمش . با هم برگشتیم».
یک دانه پفک توی دهانش گذاشت : «خب ؟ » . وقتی گیر می داد به چیزی ول‌کن نبود . استکان چای را برداشتم و از آشپزخانه بیرون آمدم : «هیچی ، زن خوبیه ، می‌گفت شوهرش دو سال پیش مرده ». نشستم روی مبل . باد کولر می زد به صورتم . تلویزیون چیزی نداشت . کنترل را برداشتم و خاموشش کردم . کنار پنجره ، سیخ ایستاده بود .
«نمی‌یای بشینی ؟» .
کیسه‌ی خالی پفک را از پنجره انداخت بیرون . از توی قندان یک قند برداشتم و گفتم: «امروز بریم خونه مامان اینا؟» .
نشست کنارم : «نه مـ ... محبوبه خیلی خـ ...خـ ... خستم» .
یک قلپ چای خوردم :«تو هم که یا نیستی ، یا خسته ای» . خم شد طرفم و خواست پیشانی ام را ببوسد . ریش هاش پوستم را اذیت می کرد . خودم را عقب کشیدم :«چاییم ریخت ...» . بلند شد و رفت توی اتاق خواب :«ما...ماشاا... د...د...دو تا بچه».
گفتم :«حسودیت می شه ؟» .
صداش از اتاق خواب آمد :«بـ ... بـ ... به شوهرش؟»
داد زدم : «حرف دهنتو بفهم » . از اتاق بیرون آمد . دستش به شلوارش بود . شلوارش را بالا کشید :«مـ ... مـ ... مگه من چـ ... چی گفتم؟» .
به پنجره نگاه کردم : «حرف مفت می زنی دیگه ؛ همة زحمتش با منه » .
کمربندش را سفت کرد و گفت :«می گی چـی ... چیکار کنم؟ مـی ... می خوای خـ ... خودم جات ... ؟ » .
بلند شدم و رفتم کنار پنجره :«خفه شو حامد» . حالم خوب نبود . احمق فقط فکر خودش بود . داد زد : «یـ ... یـ ... یعنی تو ا... ا... از اون ... از اون ...» .
زن هنوز داشت دستمال می کشید . به پایین شیشه رسیده بود . بچه ها پیدا نبودند . گفتم :«آره ، کمترم . خیلی ناراحتی ؟ » . چیزی به دیوار هال خورد . شیشه‌ی عطرش را کوبیده بود به دیوار. دست‌هاش را مثل دیوانه ها توی هوا تکان داد : «آره لعنتی ، ناراحتم.می فهمی لامصب ؟ ناراحتم ».
به روی خودم نیاوردم . دست‌هام را به سینه زدم و گفتم :«هر وقت فرچه ات به بند
کـ ... کـ ... کونت رسید اونوقت بچه بچه راه بنداز » .
صورتش سرخ شده بود . نفس نفس می زد . رفت سمت در . کفش‌هاش را از روی جاکفشی برداشت : «من می رم خیر سرم قدم بزنم » .
خیلی وقت بود صداش را اینقدر روان نشنیده بودم . پوزخندی زدم و گفتم : «خوش اومدی ».
در را محکم بست . می دانستم شب نشده منت کشی می کند . پنجره را باز کردم . صدای پاهاش را که انگار پله ها را دو تا یکی می رفت پایین ، می شنیدم . بوی عطر داشت خفه ام می کرد . توی کوچه پیدا شد . ایستاد وسط کوچه و به بالا نگاه کرد . خودم را کنار کشیدم و پشت ستون قایم شدم . سرش را تکان داد و رفت زیر ساختمان . گریه ام گرفته بود . پرده کرکره را پایین دادم . زن لعنتی روبرو دیگر نبود . از روی خورده شیشه ها پریدم و نشستم روی مبل . دماغم را بالا کشیدم . تلویزیون را روشن کردم :«یک مرد کلاه به سر روی یک گاو زخمی نشسته بود و با گاو به این طرف و آن طرف می پرید».
کلید را انداخت به در و وارد شد . سرم را سمت پنجره برگرداندم . با کفش آمد و ایستاد روبروم . گردنش را مالید و گفت :«چیزی نـ ... نـ ... نمی خوای و...واسه خونه ؟»

۲۴۴ خط کج اهورا

دختر بچه گیج گیج بود از اینهمه تناقض
و حیرون مونده بود که کدوم یکی از حرف بزرگترا رو قبول کنه
مثلا تا همین چند وقت پیش هر بار که دفتر نقاشیش رو خط خطی می کرد پدرش دعواش می کرد و میگفت که بابا جون خط کج نکش ! یادت باشه که همیشه خط صاف بکشی
ولی امروز تو بیمارستان وقتی می دید که هر بار بقیه می گن که خط توی تلویزیونی که به مامانش وصل کرده بودند داره هر لحظه صاف و صاف تر می شه ، خط پیشونی پدر کج و کجتر می شد
وبه همین خاطر ار باباش پرسید: بابا چرا ناراحتی؟ خط صاف که بد نیست؟
مگه خودت به من نمی گفتی که همیشه خط صاف بکش؟
حالا مامان هم داره خط صاف می کشه که!. پس چرا ناراحتی؟
گریه پدرش در اومد و رو به دختر گفت: دخترم این خطهارو خدا داره برای مامان می کشه .تازه بابا جون همیشه که خط کج بد نیست
لا اقل ایندفه خط کج خیلی خوبه . حالا برو از خدا بخواه که اون خطا رو کج کنه و گرنه دیگه مامانی رو نمیبینی
دل دختر بچه هوری ریخت
اگه مامانی نباشه اونوقت من چیکار کنم!؟
به همین خاطر با همون زبون کودکی رو به خدا کرد و گفت: خدا جون من که سرازکار بابام در نمی یارم و حرفاش رو متوجه نمی شم
تا حالا بهم می گفت که خط کج بده . ولی امروز می گه که خط کج خیلی خوبه
تازه بابا می گه که اگه تو تو اون تلویزیون یه خط کج نکشی من دیگه مامانم رو نمی بینم
خدایا برای توکه اینهمه چیز رو آفریدی
مثل فیل که خیلی بزرگه
حالا برات سخته که فقط یه خط کج ناقابل تو تلویزیون بکشی!؟
نه عزیزکم اصلا سخت نیست. بیا اینم یه خط کج خیلی بزرگ تو تلویزیون فقط به خاطر تو . و این خط کج رو به عنوان هدیه تولدت از من بپذیر
این حرفی بود که کودک همون لحظه شنید و نمی دونست که از کجا ، ولی شنید
و از فردای همون روز بود که هر بار مادرش به مناسبت روز تولد دختر بچه کیک تولد می پخت هر سال می دید که یه خط کج بزرگ رو کیک به اون کوچیکی افتاده

۲۴۳ سخن بزرگان

موج فتنه را با کشتی آرامش بشکافید
حضرت علی ع
ندانی و ندانی که ندانی و نخواهی که بدانی که ندانی
شیخ ابوسعید
غرضها تیره دارد دوستی را غرضها را چرا ازدل نرانیم
مولانا جلاالدین بلخی
محبت خرجی ندارد . درحالیکه همه چیز را خریداری می کند
شامفور
از کسانی که با شما موافق نیستند نترسید , از کسانی بترسید که با شما موافق هستند ولی آنقدر جرات ندارند که عدم موافقت خود را آشکارا بشما بگویند.
ناپلئون بناپارت
ارباب کسی باش که دوستت ندارد و برده کسی باش که عزیزت بشمارد. ترکی
هرقدر آب بیشتری در جایی گرد آید آرامتر بنظر می رسد.
شکسپیر

۲۴۳ عشق را در قلب خود جستجو کن

نویسنده: باگوان اشو راجنیش

پرسش: لطفاً تفاوت میان یک عشق سالم به خود و غرور نفسانی را توضیح دهید؟
پاسخ: هر چند که شبیه به هم به نظر می‎آیند، اما بسیار متفاوتند. داشتن یک عشق سالم به خویشتن، ارزشی مذهبی است. کسی که خودش را دوست نداشته باشد، هرگز قادر نخواهد بود دیگری را دوست بدارد. نخستین موج عشق باید در قلب خودت برخیزد. اگر برای خودت برنخیزد، برای دیگری نیز بر نخواهد خاست زیرا هر کس دیگر از تو به خودت دورتر است.
مانند پرتاب سنگ به درون دریاچه‎ای آرام است. نخستین موج در اطراف آن سنگ به وجود می‎آید و سپس امواج منتشر می‎‎شوند و دور می‎گردند. نخستین موج عشق باید در اطراف خودت شکل بگیرد. انسان باید بدن خودش را دوست بدارد، روح خودش را دوست بدارد. انسان، باید، تمامیت وجودش را دوست بدارد. این طبیعی است؛ و گرنه، هرگز‌ قادر به بقا نخواهی بود؛ و این زیباست، زیرا که تو را زیبایی می‎بخشد. کسی که خودش را دوست دارد، با وقار و متین می‎گردد. کسی که خودش را دوست دارد حتماً ساکت‎تر، مراقبه‎گون‎تر و شاکرتر از کسی است که خودش را دوست ندارد.
اگر خانه‎ات را دوست نداشته باشی، آن را تمیز نخواهی کرد؛ آن را رنگ‎آمیزی نخواهی کرد، اطراف آن را با گل‎های نیلوفر تزیین نخواهی کرد. اگر خودت را دوست نداشته باشی، در اطراف خودت باغچه‎ای زیبا نخواهی آفرید. تو خواهی کوشید تا نیروهای بالقوه‎ات را رشد دهی و هر آن چه را که در وجود داری بیان و آشکار سازی. اگر عاشق خودت باشی، برخودت باران عشق خواهی بارید و خویشتن را از آن تغذیه خواهی کرد. و اگر عاشق خودت باشی، حیرت زده خواهی شد: دیگران نیز تو را دوست خواهند داشت. هیچ‎کس فردی را که عاشق خودش نباشد دوست نخواهد داشت. تو، اگر نتوانی حتی خودت را دوست بداری، چه کس دیگری زحمت آن را خواهد کشید؟ و کسی که خودش را دوست نداشته باشد، نمی‎تواند خنثی بماند. یادت باشد، در زندگی هیچ چیزی خنثی نیست.
کسی که خودش را دوست نداشته باشد، نفرت دارد، باید متنفر باشد – زندگی نمی‎تواند خنثی باشد. زندگی همیشه انتخاب است. اگر دوست نداشته باشی، به این معنی نیست که می‎توانی فقط در حالت دوست نداشتن باشی. نه، تو نفرت خواهی داشت.
و کسی که نفرت داشته باشد مخرب می‎گردد. و کسی که از خودش نفرت داشته باشد، از سایرین نیز متنفر خواهد بود: او پیوسته در خشم و عصبیت و خشونت است. کسی که از خودش متنفر باشد، چگونه می‎تواند امیدوار باشد که دیگران دوستش بدارند؟ تمام زندگیش نابود خواهد شد. عشق ورزیدن به خود، یک ارزش مذهبی والاست.
من به شما عشق به خود را می‎آموزم. ولی به یاد بسپار، عشق به خود، غرور نفسانی نیست، ابداً چنین نیست. در واقع، درست بر خلاف آن است. کسی که خودش را دوست داشته باشد، درخواهد یافت که خودی در او وجود ندارد. عشق، همیشه نفس را ذوب می‎کند. این یکی از اسرار کیمیاگری است که باید آموخته، درک و تجربه شود: «عشق، همیشه نفس را ذوب می‎کند». هر گاه عشق بورزی، «خود» از بین می‎رود. وقتی عاشق زن یا مردی هستی، دست کم برای چند لحظه که عشق واقعی وجود داشته باشد، خودی در تو نخواهد بود، نفسی در کار نخواهد بود.
عشق و نفس نمی‎توانند با هم وجود داشته باشند. مانند نور و تاریکی هستند: وقتی نور بیاید،‌تاریکی ناپدید می‎گردد. اگر خودت را دوست داشته باشی، شگفت‎زده خواهی شد. عشق به خود، یعنی از میان رفتن خود. در عشق به خود، خودی وجود نخواهد داشت.
تضاد در این‎جاست، عشق به خود کاملاً بی‎خودی است. این عشقی خودخواهانه نیست. زیرا هر کجا نور باشد تاریکی نیست و هر کجا عشق باشد، نفس نیست.
عشق، نفس یخ بسته را ذوب می‎کند. نفس، مانند قطعه‎ای از یخ است و عشق مانند خورشید بامدادی. گرمای عشق می‎آید و نفس را ذوب می‎کند. هر چه خودت را بیش‎تر دوست بداری، نفس کمتری در خودت خواهی یافت.
و آن گاه این عشق، به مراقبه‎ای بزرگ مبدل خواهد شد، یک گام بزرگ به سوی خداوند. تا جایی که به عشق به خود مربوط می‎شود، تو این را نمی‎دانی، زیرا تو خودت را دوست نداشته‎ای. ولی دیگران را دوست‎ داشته‎ای؛ لمحاتی از آن، شاید، برایت روی داده باشد. شاید لحظات کمیابی را داشته‎ای که در آن، ناگهان تو نبوده‎ای و فقط عشق وجود داشته، تنها انرژی عشق جاری بوده، از هیچ مرکزی، از هیچ جا به هیچ جا. وقتی دو عاشق با هم نشسته باشند، دو هیچ کنار هم نشسته‎اند، دو صفر. و زیبایی عشق در همین است، تو را کاملاً از خویشتن تو، تهی می‎سازد.
خودت را به درون عشق بریز تا در دنیای درون فضایی ایجاد شود. زیرا خداوند وقتی وارد می‎شود که در درون تو فضایی برای او باشد. و فضایی بزرگ مورد نیاز است، زیرا تو بزرگ‎ترین میهمان را دعوت می‎کنی. تو تمام هستی را به درونت دعوت می‎کنی. تو به یک هیچ بی‎نهایت نیاز داری. بهترین راه برای هیچ شدن، عشق است.
پس یادت باشد، غرور نفسانی ابداً عشق به خود نیست. غرور نفسانی، درست نقطه‎ی مقابل آن است. کسی که قادر نبوده خودش را دوست بدارد، نفسانی می‎گردد. غرور نفسانی را روان‎شناسان، «خودشیفتگی» می‎خوانند.
شاید تمثیل نارسیسوس را شنیده باشید: او عاشق خودش شد. با نگاه کردن به سطح دریاچه، او عاشق تصویر خودش شد.
حالا تفاوت را ببین: کسی که عاشق خودش باشد، عاشق تصویرش نخواهد شد؛ او فقط خودش را دوست دارد. نیازی به آینه ندارد. او خودش را از درون می‎شناسد. آیا تو نمی‎دانی که وجود داری؟ آیا برای اثبات وجودت نیاز به سند و برهان داری؟ آیا به آینه نیاز داری تا ثابت کند که تو هستی؟ اگر آینه نبود تو به هستی و وجود خودت تردید می‎کردی؟
نارسیسوس عاشق بازتاب صورت خود شد – نه عاشق خودش. این واقعاً عشق به خود نیست. او عاشق بازتاب خودش شد؛ بازتاب، همان دیگری است. او دو تا شده بود، تقسیم شده بود. نارسیسوس شکاف برداشته بود، او به نوعی شکاف شخصیتی دچار گشته بود. و این برای بسیاری از کسانی که می‎پندارند عاشق هستند روی می‎دهد. وقتی عاشق زنی می‎شوی، تماشا کن، هشیار باش. شاید چیزی جز خود شیفتگی نباشد. چهره‎ی آن زن، چشمانش و کلامش، شاید هم‎ چون دریاچه‎ی نارسیس عمل کرده باشد و تو بازتاب وجود خودت را در آن دیده‎ای.

لطیفه:
دو عاشق در کنار ساحل دریا نشسته بودند، شبی مهتابی که ماه تمام در آسمان می‎درخشید و امواجی عظیم در سطح دریا به وجود آمده بود. مرد با صدای بلند به دریا گفت «حالا موج‎های بزرگت را بیاور! بالا بیا! موج‎های عظیمت را نشان بده!» و امواجی بزرگ در سطح دریا پدید می‎آمدند و به سوی ساحل هجوم می‎آوردند.
زن نزدیک‎تر شد و گفت «آه، من همیشه این را می‎دانسته‎ام که تو یک معجزه‎گر هستی!، حتی امواج دریا هم از تو اطاعت می‎کنند!»
آری، چنین است. زن از مرد تمجید می‎کند و مرد از زن – یک تملق دو جانبه. زن می‎گوید «هیچ کس به اندازه‎ی تو قوی و خوب نیست! تو بزرگ‎ترین انسانی هستی که خدا آفریده. حتی اسکندر کبیر هم با تو قابل مقایسه نیست!» و تو باد می‎کنی، سینه‎ات دو برابر می‎شود و سرت شروع می‎کند به باد کردن. و تو به زن می‎گویی «تو بزرگ‎ترین مخلوق خدایی. حتی کلئوپاترا نیز به زیبایی و وقار تو نبود. هیچ زنی مانند تو زیبا آفریده نشده!» این چیزی است که شما عشق می‎خوانید! این یعنی خودشیفتگی: مرد، دریاچه‎ای آرام می‎شود و زن را بازتاب می‎کند و زن دریاچه‎ای آرام می‎گردد و مرد تصویر خویش را در او می‎بیند. در واقع نه تنها واقعیت دیگری را بازتاب نمی‎کنند، بلکه آن را تزیین هم می‎کنند و به هزار و یک شکل آن را زیباتر جلوه می‎دهند. این چیزی است که مردم عشق می‎خوانند. این عشق نیست، این یک ارضای نفس دو جانبه است.
عشق واقعی، چیزی از نفس نمی‎شناسد. عشق واقعی از همان ابتدا از بی‎نفسی آغاز می‎کند.
طبیعتاً، تو این بدن را داری، این وجود، و تو در آن ریشه داری پس از آن لذت ببر، آن را غنی کن و آن را جشن بگیر. مساله‎ی غرور یا نفس در کار نیست، زیرا تو خودت را با هیچ کس مقایسه نمی‎کنی. نفس، فقط با مقایسه وارد می‎شود. عشق به خود مقایسه نمی‎شناسد. تو، خودت هستی، همین. تو نمی‎گویی که دیگری از تو پست‎تر است؛ تو ابداً مقایسه نمی‎کنی. هر گاه مقایسه پیش آمد، بدان که عشق وجود ندارد و راه کار ظریف نفس است.
نفس از طریق مقایسه به زندگی ادامه می‎دهد. وقتی به همسرت می‎گویی «دوستت دارم»، این یک چیز است؛‌ ولی وقتی به زنی می‎گویی «کلئوپاترا در برابر تو هیچ است» این چیز دیگری است، درست نقطه‎ی مقابل است. چرا کلئوپاترا را به میان آوردی؟ آیا نمی‎توانی این زن را بدون به میان کشیدن کلئوپاترا دوست بداری؟ کلئوپاترا برای این آمده تا نفس را باد کند. همین مرد را دوست بدار؛ چرا اسکندر کبیر را به میان می‎آوری؟
عشق مقایسه نمی‎شناسد. عشق بدون مقایسه دوست می‎دارد.
پس هر گاه مقایسه وجود داشت، به یاد آر که غرور نفسانی و خودشیفتگی است نه عشق، و تنها آن گاه که مقایسه حذف شد، عشق خواهد بود: چه به خود و چه به دیگری. در عشق واقعی، تقسیم‎بندی وجود ندارد. عشاق در درون یکدیگر ذوب می‎شوند. در عشق نفسانی، تقسیمات بزرگی وجود دارند: تقسیم عاشق و معشوق. در عشق واقعی ارتباطی وجود ندارد. بگذار تکرار کنم. در عشق واقعی ارتباطی وجود ندارد، زیرا دیگر دو فرد وجود ندارند که به هم مرتبط باشند. در عشق واقعی فقط عشق وجود دارد، یک شکوفایی،‌یک رایحه، یک ذوب شدن، یک ملاقات. فقط در عشق نفسانی است که دو نفر وجود دارند: عاشق و معشوق و هر گاه عاشق و معشوق وجود داشته باشند، عشق از بین می‎رود. هر گاه عشق واقعی وجود داشته باشد، عاشق و معشوق، هر دو در عشق ناپدید می‎شوند. عشق پدیده‎ای بسیار عظیم است؛ تو نمی‎توانی در آن زنده بمانی. عشق واقعی همیشه در زمان حال است. عشق نفسانی همیشه یا در گذشته است و یا در آینده.
در عشق واقعی، خنکای شهوانی نیز وجود دارد. به نظر متناقض می‎رسد. ولی تمام واقعیت‎های بزرگ زندگی متناقض‎اند و برای همین من آن را «خنکای شهوانی» می‎خوانم: گرما وجود دارد، ولی داغی در آن نیست. مسلماً گرما هست، ولی هم ‎چنین خنکی نیز هست. یک حالت آرام و خنک و تحت کنترل. عشق، انسان را کمتر تب‎آلوده می‎سازد. ولی اگر عشق نفسانی باشد، آن گاه داغی بسیار وجود دارد. آن گاه شهوت مانند تب وجود دارد و خنکایی نخواهد بود.
اگر این موارد را به یاد داشته باشی، معیارهای قضاوت را خواهی داشت. اما به یاد داشته باش که انسان باید از خود شروع کند. راه دیگری نیست. انسان باید از جایی که هست شروع کند.
خودت را دوست بدار، شدیداً عاشق خودت باش و در همین عشق، غرور تو، نفس تو از میان خواهد رفت. و هر گاه نفس تو از میان رفت، عشق تو، به دیگران نیز خواهد رسید. و این دیگر ارتباط نیست، بلکه سهیم شدن است. و این دیگر رابطه‎ی فاعل / مفعولی نیست، بلکه ذوب شدن و با هم بودن است، دیگر تب آلوده نخواهد بود، یک احساس شدید اما خنک خواهد بود. هم خنک و هم گرم. این عشق، نخستین طعم از متناقض بودن زندگی را خواهد چشاند.

۲۴۲ داداشی

این داستان رو شاید خیلی هاتون شنیده باشید ، ولی من یه بار دیگه مینویسمش :

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .
به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت :"متشکرم "و گونه من رو بوسید .

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .


--------------------------------------------------------------------------------

تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوست پسرش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت : "متشکرم " و گونه من رو بوسید .

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .


--------------------------------------------------------------------------------

روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت : "قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " ، و گونه منو بوسید .

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .


--------------------------------------------------------------------------------

یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم و گونه منو بوسید .

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .


--------------------------------------------------------------------------------

نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، توی کلیسا ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه از کلیسا بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم"

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .


--------------------------------------------------------------------------------

سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :
" تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نیمدونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره.

ای کاش این کار رو کرده بودم ................. با خودم فکر می کردم و گریه !
اگه همدیگرو دوست دارید ، به هم بگید ، خجالت نکشید ، عشق رو از هم دریغ نکنید ، خودتونو پشت القاب و اسامی مخفی نکنید ، منتظر طرف مقابل نباشید، شاید اون از شما خجالتی تر و عاشق تر باشه

۲۴۱ شیرقهوه

زن روی صندلی با اخم نشسته بود
و مرد در کنار وی در حال سیگار کشیدن بود
هردو جلوه هایی از عصبانیت را بر روی ابروهای خود احساس میکردند
پیشخدمت رسید
کمی خم شد و پرسید : چی میل دارین ؟
زن گفت : یک قهوه تلخ !!!
و مرد گفت : یک فنجان شیر !!!
پیشخدمت کمی مکث کرد و سپس راست شد و لبخندی زد و رفت
پس از 2 دقیقه پیشخدمت برگشت در حالی که در دستش دو فنجان شیرقهوه بود....

۲۴۰ زندگی دوست داشتنی است

زندگی چیست؟
زندگی زیستن است.
زندگی عشق به دوست داشتن است.
زندگی آوازیست که به هنگام سحر مرغ سحر می خواند.
زندگی خواستن است.
زندگی پیغامی است که جهان را به تراوت می خواند.
زندگی فریاد است.
فریادی در باد گذرش بادی سخت
و در آن خاک حوادث بسیار
سخنش فیادی است که به ما می گوید:
"زندگی راه امید داشتن است."

۲۳۹ مشکلات

مشکلات غرور ما را میشکند و سنگدلی ما را برطرف میکند.
مشکلات ما را به یاد دردمندان میاندازد.
مشکلات ما را به فکر دفاع و ابتکار می اندازد.
مشکلات ارزش نعمت های گذشته را به ما یادآوری میکند.
مشکلات توجه ما را به خدا بیشتر میکند.
مشکلات کفاره گناهان است.
مشکلات سبب دریافت پاداش های اخروی است.
مشکلات هشدار و زنگ بیدار باش قیامت است.
مشکلات سبب شناسایی دوستان واقعی است.
مشکلات سبب شناسایی صبر خویش است.

۲۳۸ باورها

باور شماره 1- : هر حادثه دارای دلیل و مقصودی است که به مصلحت ما است .
باور شماره 2- : چیزی به نام شکست وجود ندارد . فقط نتایج موجودند .
تردیدها به ما خیانت می کنند . ما را از کوشش برحذر می دارند و از پیروزی هایی که به احتمال زیاد نصیب ما خواهد شد محروم می سازند . (شکسپیر )
باور شماره 3- : مسئولیت هر اتفاقی را به گردن بگیرید .
باور شماره 4- : برای بهره بردن از چیزی شناخت کامل آن لازم نیست
باور شماره 5- : بزرگترین سرمایه شما دیگرانند .
باور شماره 6- : کار نوعی تفریح است .
باور شماره 7- : باورهای مثبت موجب تقویت سایر باورهای مثبت میگردند .
باور شماره 8- : هیچ توفیق پایداری بدون پشتکار بدست نمی آید .

۳۳۷ ایست قلبی

شرق - هر روز تعداد زیادى از افراد دچار ایست قلبى مى شوند و به این علت فوت مى کنند. بیشتر این افراد را مى توان با مراقبت سریع اورژانس نجات داد.
دو نوع حمله قلبى وجود دارد. یکى انفارکتوس عضله قلب که هنگامى رخ مى دهد که یک لخته خون شریان تغذیه کننده قلب را مسدود مى کند.

این انسداد معمولاً باعث درد قفسه سینه یا سایر علایم هشداردهنده مى شود که مى تواند براى ساعت ها به طول انجامد.
نوع دوم حمله قلبى که ایست قلبى نامیده مى شود آن چنان سریع رخ مى دهد که هیچ وقتى براى فراخواندن کمک وجود ندارد. در این مورد باید دو درمان اختصاصى - یکى احیاى قلبى - ریوى (CPR) و دیگرى وارد آوردن شوک الکتریک بر قلب در طول شش دقیقه آغاز شود وگرنه شانسى براى بقاى بیمار یا زنده ماندن بدون صدمه دائمى مغز وجود ندارد.

• تعریف ایست قلبى
اغلب ایست هاى قلبى هنگامى شروع مى شود که عاملى ریتم قلب را به تاکیکاردى بطنى تبدیل مى کند. در این ریتم خطرات تحتانى قلب (بطن ها) ضربان بسیار سریعى پیدا مى کنند. این ریتم ممکن است به «فیبریلاسیون بطنى» بدل شود. در این ریتم ضربان بطن ها سریع و در عین حال نامنظم است. به هر حال در هر دو مورد بطن ها آن قدر سریع منقبض مى شوند که زمانى براى پرشدن با خون در فاصله ضربان ها ندارند. در نتیجه خونى از قلب خارج نمى شود، گردش خون متوقف مى شود و فرد هشیارى اش را از دست مى دهد. عاملى که باعث ایجاد این ریتم هاى قلبى غیرطبیعى مى شود از شخصى به شخص دیگر متفاوت است. انفارکتوس قلبى مى تواند این ریتم هاى غیرطبیعى را ایجاد کند. همچنین مشکلات ساختمانى یا الکتریکى مختلفى در قلب ریتم هاى نامنظم ایجاد مى کند: کم آبى، عدم تعادل پتاسیم، منیزیم یا سایر موادمعدنى در خون، استرس، بعضى بیمارى هاى ارثى، یا ضربه ناگهانى به قفسه سینه.


• شناسایى ایست قلبى
ایست قلبى برخلاف انفارکتوس عضله قلب علائم هشداردهنده معدودى ایجاد مى کند. ممکن است احساس سرگیجه، سیاهى رفتن چشم یا تنگى نفس کنید و سپس ناگهان هشیارى تان را از دست بدهید.
تشخیص دادن علائم ایست قلبى در فردى دیگر بسیار مهمتر از تشخیص آن در خودتان است چرا که تشخیص سریع امکان واکنش سریع تر و نجات یک زندگى را فراهم مى آورد.


• علائم ایست قلبى
- غش کردن ناگهانى فرد
- توقف تنفس
- فقدان نبض
- ممکن است پرش هاى عضلانى وجود داشته باشد
توجه داشته باشید که فردى که فقط غش کرده باشد به نفس کشیدن ادامه مى دهد و همچنان نبض دارد، در حالى که در ایست ناگهانى قلبى نبض و تنفس وجود ندارد.


• چه کار باید کرد
اگر فردى را دیدید که دچار ایست قلبى شده است فوراً به سرویس اورژانس تلفن کنید. هرچه زودتر افراد حرفه اى وارد شوند بهتر است.
پس از این کار احیاى قلبى - ریوى را آغاز کنید. فشردن قفسه سینه بیمار یا همان ماساژ قلبى جریان خون به مغز و بقیه اعضاى بدن را برقرار نگه مى دارد.
اگر در مکانى هستید که دسترسى به دستگاه شوک دهنده خارجى اتوماتیک وجود دارد با شوک دادن سعى کنید ریتم قلب را به حالت طبیعى برگردانید.


• پس از نجات جان بیمار چه باید کرد
افرادى که از ایست قلبى جان سالم به در مى برند باید تحت آزمون هاى گسترده اى قرار گیرند تا علت مشکل مشخص مى شود، بسیارى از آنها به دفیبریلاتورهایى (شوک دهنده هایى) که در بدن کاشته مى شوند نیاز دارند. این دستگاه ها به طور دائم ریتم قلب را تحت نظر دارند و به طور اتوماتیک اگر ریتم خطرناکى به وجود آید با دادن شوک الکتریکى آن را برطرف مى کنند. بعضى افراد نیاز به مصرف داروهایى دارند تا از ریتم هاى نامنظم قلبى جلوگیرى کند. عده کمى هم که قلب هایشان ظاهراً سالم است ممکن است نیازى به درمان دراز مدت نداشته باشند.


• پیشگیرى
پژوهشگران سال ها در تلاش بوده اند راهى بیابند که افرادى را که ممکن است ایست قلبى پیدا کنند مورد شناسایى قرار دهند. تا به حال هیچ آزمون قطعى براى این تشخیص یافت نشده است. اما امکان دارد با دو آزمون مربوط به خواص الکتریکى قلب یکى
T-wave alternates و دیگرى QT-interval dispersion بتوان در این امر موفق شد. آزمون هاى ژنتیکى و تغییر پذیرى سرعت ضربان قلب امکانات دیگر در این زمینه هستند.

از آنجایى که پیش بینى در حال حاضر امکان پذیر نیست باید به اقدامات پیشگیرى کننده عمومى متوسل شد. همان اقداماتى که براى پیشگیرى از سکته قلبى انجام مى دهید به جلوگیرى از ایست قلبى هم کمک مى کند یعنى ترک کردن سیگار، انجام ورزش و فعالیت هاى جسمى، اصلاح رژیم غذایى و در صورت نیاز مصرف داروها براى کاهش فشارخون و کلسترول خون و مراجعه مرتب به پزشک هم مفید است. ممکن است پزشک در جریان معاینات معمول بیمارى ها یا مشکلاتى را کشف کند که ممکن است شما را در معرض ایست قلبى قرار دهد، از جمله بزرگ شدن قلب، برخى نقائص ساختمانى قلب، یا نامنظمى الکتریکى قلب. براى افرادى که به هر دلیل مستعد ایست قلبى هستند مصرف مکمل هاى روغن ماهى یا بعضى داروها ممکن است کمک کننده باشد.

بهترین راه براى آماده بودن براى ایست قلبى اطمینان حاصل کردن از دسترسى به سرویس هاى اورژانس پزشکى است. قدم دوم گذراندن یک دوره آموزشى احیاى قلبى - ریوى (CPR) و آموختن استفاده از دستگاه شوک دهنده خارجى اتوماتیک است. برخى افراد حتى این وسائل را براى استفاده در خانه هایشان مى خرند.

اگر هم حوصله فعالیت هاى اجتماعى را دارید، سعى کنید مقامات شهرى را متقاعد کنید که با تجهیز سرویس هاى اورژانس زمان متوسط پاسخ دهى به اورژانس هاى پزشکى را کاهش دهند.

جهت اطلاع شما متوسط زمان پاسخ به اورژانس هاى پزشکى در شهر سیاتل در ایالت واشینگتن در غرب آمریکا کمتر از ۶ دقیقه است و با این زمان بیش از ۴۰درصد افرادى که دچار ایست قلبى مى شوند زنده مى مانند. با افزایش این زمان به بالاتر از ۶ دقیقه این میزان به ۵ تا ۱۰ درصد کاهش مى یابد.

۳۳۶ ورزش و رژیم غذایی

به گزارش شبکه خبری" ورلد نیوز " (World-news.org/persian ) یک برنامه منظم برای فعالیت بدنی یا ورزش در نظر بگیرید . برای اکثر افرادی که به هدف کاستن از وزن خود رسیده اند ، این روش کلید نگه داشتن وزن در حد مطلوب است .
آهسته غذا بخورید . غذا خوردن لذت بخش است ، پس با عدم افراط در آن این لذت را تداوم بخشید . رژیمهایی که بر خوردن مقادیر کم غذا و به دفعات زیاد تاکید دارند ، موفقتر از روش رایج سه وعده غذا در روز هستند .

مصرف کره ، بستنی ، پنیر ، سسهای سالاد ، و روغن را محدود کنید . غذا خوردن در طول زندگی یک ضرورت است ، پس تغییر در عادات غذایی اهمیت دارد . غذا خوردن با این روش شباهت کمتری به رژیم غذایی دارد که همه ما از آن خاطرات ناخوشایندی داریم .

غذاها را به جای سرخ کردن در روغن ، در فر بپزید ، کباب و آب پز کنید .

در جستجوی مشاوره غذایی باشید . این اقدامات موثر است زیرا پر خوری بسیار شبیه اعتیاد است . عدم رعایت یک رژیم غذایی بسیار شبیه شروع مجدد سیگار کشیدن است . ولی در صورت رعایت آن شما عادات غذایی مناسبتری را به دست خواهید آورد که بتدریج جایگزین تمایل گذشته شما برای خوردن در هر وقت و هر جا ، خواهد شد .
مهدی و محمد کلاهدوزان www.mahdi33k.persianblog.com mahdi33k@yahoo.com mamali_k68@yahoo.com

۳۳۵ آی جمال

آی جمال » بیوه شده بود!
کسی جار نزده بود که « آی جمال » بیوه شده، و اصلا کسی منتظر این خبر نبود ولی خبر مثل باد پخش شده بود و دهان به دهان می گشت. مثل روزی که می خواست عروسی کنه.
- قراره آی جمال عروس بشه
- می گن جهیزیه ای زیاد براش تدارک دیده اند.
- زنجیر طلائی براش خریده اند که از قدش هم بلندتره
- مگه آی جمال چقدر « قد! » داره که از زنجیر طلائی اش تعجب می کنی؟
هوا گرم بود. آی جمال رفته بود به « داش غوی » (1) تا رخت و لباس بشوید و مدتی هم بازی کند و خود را با آب – داش غوی – خنک کند تا از گرمای خورشید در امان بماند.
مادر آی جمال پشت در خانه کز کرده بود و به حرف های شوهرش و خواستگار گوش ایستاده بود. سرش را با پارچه ای بسته بود تا سردردش کاهش یابد و گاه گاهی با ترس از لای در نگاهی به اتاق می انداخت.
شوهرش پشت سر هم سیگار می کشید. دود خانه را پر کرده بود و زیر سیگاری پر از ته سیگار شده بود. باز یکی بعد از دیگری روشن می کرد. خواستگار جمع وجور نشسته بود و یکی از پاهایش را تکان تکان می داد و گاهی می گفت:
- هر چه بخواهی بهت می دهم.
پدر آی جمال گفت:
- پس نباید روی حرف من حرف بزنی.
خواستگار تکان پایش را تندتر کرد و فت:
- باشه، تو فقط بگو چقدر پول می خواهی.
آی جمال خیس خیس به خانه آمد. لباس ها را توی لگن چیده بود و لگن را روی سرش گذاشته بود.
آی جمال رو به مادرش کرد و گفت:
- مادر، منو می خوای عروس کنی؟
مادر به چشمان آب جمال زل زد و گفت:
- نه، من نمی خوام، پدرت می خواد تو عروس بشی!
آی جمال لگن را روی زمین گذاشت و گفت:
- شما چرا دوست نداری من عروس بشم؟. برقصم. منم دوست دارم برقصم.
مادر سرش را با پارچه محکم تر بست و هیچی نگفت. آی جمال مدتی مادرش را نگاه کرد و بعد دستی به موهای خیسش کشید و رفت تا رخت و لباس را روی سیم پهن کند.
آی جمال گوشه اتاق نشسته بود و موهایش را شانه می کرد. موهایش بهم پیچیده بود و شانه قرچ قرچ صدا می کرد، هر بار که شانه را به موهایش می زد احساس خوشی عجیبی می کرد، تا حالا این طور نبود ولی امشب خود به خود شاد بود.
پدر گوشه دیگر اتاق، مهربانانه نگاه می کرد و سیگار می کشید و دود آن را دایره وار و انحنایی شکل داده و از پیچ و پخش و پلای دود لذت می برد.
پدر پک محکمی به سیگار زد و گفت:
- آی جمال چه دوست داری برایت بخرم؟
آی جمال شانه را انداخت و ناباورانه پدرش را نگاه کرد. وقتی برگشت و پدرش را نگاه کرد دستش به آینه کوچک خورد و آینه سرنگون شد و شکست.
پدرش تا الان چنین سوالی از او نکرده بود.
و الان نمی دانست چی دوست دارد، همه چی دوست داشت. چارقد، پیراهن گل گلی، کفش، آینه، شانه، گل سر... و یک عروسک گنده که هیچ وقت نداشت.
پس چرا زودتر عروسی نکره بود، اگر عروس می شد همه چیز برایش می خریدند. کم کم به یاد آورد چه چیزهایی دوست داد و یک به یک به پدر گفت:
پدر سیگار را له کرد و گفت:
- همه چیز برات می خرم. تو فقط دهان باز کن!
آی جمال با خوشحالی مادرش را نگاه کرد، مادر گوشه اتاق نشسته بود و فکر می کرد.
« آی جمال » بیوه شده بود! ...
همه گریه می کردند. سر و صدای زن ها به همه جا می پیچید.
آی جمال گوشه اتاق نشسته بود . با چارقدش بازی می کرد، مثل همان روزی که می خواست عروس بشود.

به آی جمال لباس تازه پوشانده بودند، آن طور که همیشه دلش می خواست، پیراهن گل گلی و چارقد تاتار روسرش آذین بود و طلاهای گوناگونی به گردنش آویخته بودند و گفته بودند گوشه ای بگیر و بنشین و از جایت تکان نخور.
آی جمال تکان نخورده بود، فقط به یکی از زن ها که چشمش پر اشک بود، گفته بود:
- چطور من نباید برقصم؟ عروس های دیگر که می رقصند.
زن اشک چشمش را پاک کرده بود گفته بود:
- نه ، عروسی تو فرق داره.
و آی جمال سرش را انداخته بود پایین و با طلاهایش بازی می کرد، مادرش گوشه ای کز کرده بود و چیزی نمی گفت. تمام گفتنی ها را گفته بود و دیگر خسته شده بود.
- آی جمال هنوز خیلی کوچیکه، بگذار تو خانه بمانه و کمک دستم باشه.
پدر داد کشید:
- دیگه طاقتم تموم شده، از اون همه پول نمی شه گذشت! دیگه نمی خوام گرسنگی را تحمل کنم!
- دیگه عمری برایمان نمونده، آی جمال را بدبخت نکنیم.
- نه، زندگی کلافه ام کرده، می دونم این عمر دست از سرم بر نمی کشه.
- آی جمال چه گناهی. . .
- بس کن دیگر.
و مادر بس کرده بود.
آی جمال وقتی صورت رنگ پریده شوهرش را دید ترسید، مثل روزی که عروس شده بود.
آی جمال گوشه اتاق منتظر شوهرش نشسته بود. سماور قل قل می جوشید، سفره رنگین تدارک دیده بود تا « شب چایخوری » (2) خیلی خوب برگزار شود، تا شوهرش پیش دوستانش خجالت نکشد.
ضربه ای به در خورد و بعد شوهرش وارد شد. تنها بود. هیچیک از دوستانش همراهش نبودند.
شوهرش موهای سفید و کمی تاس خورد را به دقت شانه کرده و کلاه « باغانه ای » (3) که تازه از بازار خریده بود، در دستش به نور چراغ برق می زد.
تنش بوی سیگار می داد، آی جمال ترسید. حس کرد عروس شدن چیز بیهوده ای است، سفره رنگین دلش را بهم زد. به یاد مادرش افتاد و دلش گرفت. با چارقدش صورتش را پوشاند و محکم به زنجیر طلائی اش دست زد و جیغ کشید.
« آی جمال » بیوه شده بود! ...
شوهرش را گوشه ای خوابانده و رویش ملافه سفید انداخته بودند، هنوز بوی سیگار می داد و ترسناک تر شده بود.
آی جمال ترسید. از قیافه شوهرش هم ترس داشت.
عده ای با هیجان خاصی گریه می کردند و عده ای ساکت گوشه ای نشسته بودند.
یکی از زن ها به آی جمال گفت:
- برو کنار شوهرت، صورتش را ببین
آی جمال ترسیده بود و گفت:
- نه من از او خیلی می ترسم، زن های دیگرش بروند.

***
آی جمال گوشه اتاق نشسته بود و موهایش را شانه می کرد، چند مدتی بود شانه به سرش نخورده بود، شانه قرچ قرچ صدا می کرد. مادر گوشه دیگر کز کرده بود و فکر می کرد.
پدر پشت سر هم سیگار می کشید و به حرکات آی جمال مهربانانه نگاه می کرد و بعد حالت مهربانی به خود گرفت و گفت:
- آی جمال چه دوست داری برات بخرم؟
مادر یکباره داد زد:
- دیگه نه!
آی جمال ناباورانه پدرش را نگاه کرد. هیچی دوست نداشت!
سعی کرد حرفی بزند. حرف تو گلویش گیر کرد، هر چه به خود فشار آورد کلمه ای از دهانش خارج نشد.
. . . چون آی جمال بیوه شده بود.

( عبدالصالح پاک- بهار 69-بندرترکمن )

(1) داش غوی : چاه سنگی
(2) شب چایخوری: شب اول عروسی که دوستان داماد بخاطر زحماتی که در عروسی کشیدند، میهمان داماد و عروس هستند و از دست عروس چای می خورند.
(3) باغانه: کلاه ترکمنی که از پوست بره درست می کنند.

۳۳۴ بیسوادان قرن 21

بیسوادان قرن 21 کسانی نخواهند بود که نمی توانند بخوانند و بنویسند، بلکه کسانی هستند که نمی توانند یاد بگیرند، یادگرفته ها را کنار بگذارند و دوباره یاد بگیرند. "آلوین تافلر"

۳۳۳ دانستنیها

- اسم تمام قاره‌ها با همان حرفی که آغاز شده است پایان می‌یابد.
- مقاوم‌ترین ماهیچه در بدن، زبان است.
- کلمه «ماشین‌تحریر» (TYPEWRITER) طولانی‌ترین کلمه‌ای است که می‌توان با استفاده از حروف تنها یک ردیف کیبورد ساخت.
- چشمک زدن زنان، تقریباً دوبرابر مردان است.
- شما نمی‌توانید با حبس نفستان، خودکشی کنید.
- محال است که آرنج‌تان را بلیسید.
- وقتی که عطسه میکنید مردم به شما «عافیت باش» می گویند، چرا که وقتی عطسه می‌کنید قلب شما به اندازه یک میلیونیم ثانیه می‌ایستد.
- خوک‌ها به لحاظ فیزیک بدنی، قادر به دیدن آسمان نیستند.
- وقتی که به شدت عطسه می‌کنید، ممکن است یک دنده شما بشکند و اگر عطسه خود را حبس کنید، ممکن است یک رگ خونی در سر و یا گردن شما پاره شود و بمیرید.
- جلیقه ضد گلوله، ضد آتش، برف‌پاک‌کن‌های شیشه جلوی اتومبیل و چاپگرهای لیزری توسط زنان اختراع شدند.
- تنها غذایی که فاسد نمی‌شود، عسل است.
- کروکودیل نمی‌تواند زبانش را به بیرون دراز کند.
- حلزون می‌تواند سه سال بخوابد.
- در سال 1987 خطوط هوایی «امریکن ایرلاینز» توانست با حذف یک دانه زیتون از هر سالاد سرو شده در پروازهای درجه یک خود، چهل هزار دلار صرفه‌جویی کند.
- فیل‌ها تنها جانورانی هستند که قادر به پریدن نیستند.
- مورچه همیشه بر روی سمت راست بدن خود، سقوط می‌کند.
- قلب انسان فشاری کافی ایجاد می کند تا به فاصله 30 فوتی (تقریباً 8 متر) خون را به خارج از بدن پمپاژ کند.
- موشهای صحرایی چنان سریع تکثیر پیدا می‌کنند، که در عرض هجده ماه دو موش صحرایی قادرند یک میلیون فرزند داشته باشند.
- صندلی الکتریکی توسط یک دندانپزشک اختراع شد.
- استفاده از هدفون در هر ساعت، باکتری‌های موجود در گوش شما را تا هفتصد برابر افزایش می‌دهد.
- نظیر اثرانگشت، اثر زبان هر شخص نیز متفاوت است.
- آیا می دانستید که در یک سانتی متر پوست شما دوازده متر عصب و چهار متر رگ و مویرگ وجود دارد.
- آیا می دانستید که در تمام وجود شما بیش از یک مشت گچ «کلسیم» وجود دارد.
- آیا می دانستید حس بویاییه مورچه با حس بویاییه سگ برابری می کند.
- آیا می دانستید که هورمون PYY مسئول چاقی است. در تحقیقات مشخص شده است که میزان این هورمون در افراد چاق یک سوم افراد معمولی است و چنانچه این هورمون به افراد چاق تزریق شود اشتهای انان کاهش می یابد.
- آیا می دانستید که شن خیس از شن خشک سبکتر است.
- می دانستید که در هر میلیمتر مکعب خون شما پنج میلیون رعیت به نام گلبول قرمز وجود دارد.
- آیا می دانستید که اعصابی که در بدن شما وجود دارد به اندازه فاصله زمین تا ماه است.
- آیا می دانستید که جنگ جهانی دوم خونین ترین جنگ بوده که در آن حدود پنجاه و شش میلیون نفر جان باختند.
- آیا می دانستید که مساحت سطح کره زمین ۵۱۵ میلیون کیلومتر مربع است. با مقایسه با مساحت وسعت ایران میتوان نتیجه گرفت که ایران ۳۲/۰ درصد از سطح زمین را تشکیل می دهد.
- چای سبز دارای خواص فراوانی است، به علت داشتن فلوئور مینای دندان را تقویت کرده و از پوسیدگی آن جلوگیری می کند.
زیاده روی در خوردن آن رنگ دندانها را زرد می کند اما دندانهای زرد شده دیرتر خراب می شوند.
همچنین بوی بد دهان را از بین می برد مخصوصا خشک شده آن بوی شراب، پیاز و سیر را رفع می کند، دمکرده آن نشئه آور و سردرد را تسکین می دهد. چای در کنار فایده های فراوانش خاصیت ضد سرطانی نیز دارد.
منبع: خبرگزاری سلام www.salamnews.ir

۳۳۲ رنگ شناسی مکاتب سیاسی

یک اومانیست دنیا را آبی دریائی خیال می کند .
یک اریستوکرات ‏، آن‌را طلائی دوست‌دارد.
یک کاپیتالیست ‏، آن‌را به رنگ پول می بیند.
یک سوسیالیست ،‌آن‌را راه‌ ـ راه ‏،
یک نهیلیست ‏، آن‌را سیاه ،
یک میلیتاریات ، آن‌را به رنگ اونیفورم خویش
و یک راسیست ، آن‌را به رنگ پوست خود
یک ایده‌الیست ،‌آن‌را سفید آرزو می‌کند.
یک پلورالیست ، آن‌را رنگین کمان فرض می‌کند.
یک آنارشیت ‏، هررنگی که داشته باشد را قبول ندارد و قصد به‌هم زدن رنگها را دارد‏،
یک تئوکرات،‌آن‌را نمی‌بیند.
یک رئالیست ،‌آن‌را رنگی که سیاستمداران به آن زده‌اند می بیند.
بالاخره ، من !
آنرا هرطوری که خواستم رنگ می‌زنم.