دختر کوچکم در اتاقش مشغول بازی بود. در یک دستش گوشی یک تلفن پلاستیکی به چشممیخورد و در دست دیگرش یک جاروی اسباب بازی. او در حال بازی، مشغول گفت و گوی تلفنی بایک دوست خیالیاش بود. آن روز پشت در اتاقش ایستادم و به سخنانش گوش کردم، سخنانی که هرگزاز یاد نبردم.
او تلفنی میگفت: “سارا گوشه اتاق نشسته، چون دختر خوبی نبوده است. او به هیچ یک از حرفهایمن گوش نکرده است”.
نگاهی به گوشه اتاقش انداختم و عروسک محبوبش را کف زمین دیدم. مشخص بود که دخترمعروسکش را مخصوصٹ گوشه اتاق انداخته تا تنها باشد و فکر کند.
دخترم همچنان به مکالمه تلفنیاش ادامه میداد: “دیگر خسته شدهام و نمیدانم با او چکار کنم. هروقت کار دارم، گریه و زاری میکند و میخواهد من با او بازی کنم. او نمیگذارد به کارهایم برسم.میخواهد به من در شستن ظرفها کمک کند ولی آن قدر کوچک است که دستانش به ظرفشویینمیرسند و تا کردن لباسها را بلد نیست. من هم وقت ندارم به او این کارها را یاد بدهم. کلی کار دارم وباید خانه بزرگم را تمیز کنم. وقت ندارم که بنشینم و با او بازی کنم. میفهمی چه میگویم؟
در آن روز، در حالی که به حرفهای معصومانه دخترم گوش میکردم، احساس میکردم چاقویی درقلبم فرو میرود. از لابهلای سخنانش درد دلهایش را فهمیدم و متوجه شدم که برای عزیزترین موجودزندگیام به اندازه کافی وقت نمیگذارم. در واقع آن قدر غرق مسئولیتهای زندگی شده بودم کهاحساسات پاک عزیزترین عزیزم را از یاد برده بودم. از آن روز به بعد سعی کردم دنیا را از دریچه چشمانکوچک دخترم ببینم. میخواهم خانهام را مملو از خاطرات شاد یک کودک و مادر کنم. چون فقط یکبار، موهبت کودکی به ما عطا میشود، نه بیشتر...